داییه کلا عشق سیب بوده و هست. از همون بچگی هاش همیشه وقتی جلوی تلویزیون ولو میشد نزدیکش میشد روی فرش یک آشغال سیب پیدا کرد. حالا امروز که چهل خرده ای روز از تصادفش میگذره و خدا خیلی باهامون مهربون بود که هنوز داریمش، خانواده عکس آشغال سیبی رو که پایین تخت اش روی فرش گذاشته رو توی گروه خانواده فرستادن و همه دسته جمعی داریم قربون بلای این عادت حال بهم زنش میریم.
از لذت های حلال دنیوی همین خرید سوپری مونده بود که اونم به میمنت و مبارکی کوفتمون شده. یه جنس که برمیداری باید ششصد جاش رو چک کنی که ببینی حتما تولید ایران باشه و مواد افزودنی اش زیاد نباشه، کالری اش بالا نباشه،صنعتی نباشه و سنتی باشه [خخخ] یا چه میدونم شرکت تولید کننده اش متعلق به دراویش نباشه.
یه روزگاری هم دنبال راه حل بودیم برای مهمان خیز بودن خونه. جا به جایی خونه، قطع ارتباط با فامیل، نمک ریختن در کفش ها هیچ کدوم به نظر درمان قطعی نمیومدن. آخرش تصمیم گرفتیم دور تا دور خونه رو خندقی به عمق دو متر و عرض سه متر حفر کنیم و آب شهری رو ول بدیم توش و چند تا تمساح گرسنه رو به صورت تمام وقت توش مستقر کنیم. اذوقه مون هم قرار بود توسط امداد هوایی تامین بشه. طرح بین خودمون تصویب شد و رفت کمیسیون برنامه و بودجه جهت برآورد هزینه. منتهی هیچ وقت از اونجا در نیومد. حالا بازم توی فکرش هستیم خدا کریمه، تو رو خدا بفرما چایی اتون سرد شد، چرا میوه میل نمیکنین اخه؟ ماشالله ماشالله کوچولوتون چه پرانرژیه. نیافته از رو مبل.
+ کاش اصلا فامیل نداشتیم. بخدا همش اعصاب خوردیه.
- نه نمیشه بدون فامیل که. پس ادم با کی معاشرت کنه؟
+خب معاشرت نکنه. هزار تا کار دیگه هست که میشه بدون فامیل داشتن انجام داد.
- نه خب اصلا زندگی بدون فامیل نمیشه
+تا حالا خرچنگ خوردی؟
-نه!
+اصلا تا حالا از نداشتن و نخوردن خرچنگ کلافه شدی و دلت خواسته؟ اصلا تا حالا نگران بود و نبودش بودی؟ تاثیری داشته توی زندگی ات؟
-نه!
+فامیل هم مث خرچنگه. اگر از اولش نداشته باشیم دیگه اصلا برامون نداشتنش مهم نیست!
اگر یک روزی بخواهم مطب بزنم احتمالا دیوار مطبم مثل دیوار اعلانات هاگوارتز در زمان ریاست آمبریج خواهد بود. پر از "لطفا با صدای بلند صحبت نکنید" "لطفا حین ویزیت با تلفن همراه خود صحبت نکنید" "لطفا روی زخم بتادین نزنید" لطفا حین اندازه گیری فشار صحبت نکنید" "لطفا در صورت بسته بودن درب اتاق پزشک در نزنید، بیمار در حال معاینه است" "لطفا پشت در اتاق پزشک تجمع نکنید و فریاد نزنید خلاصه اش کن" "وقتی پزشک گوشی پزشکی را به گوش دارد صدای شما را نمی شنود، لطفا بیهوده تلاش نکنید" "خلط با عفونت تفاوت دارد" "آزمایش فشار خون و سونوگرافی ریه نداریم" "اگر بدون بیماری خاصی انتی بیوتیک میخواهید لطفا ویزیت خود را پس بگیرید. در پناه خدا" "ژلوفن جزو داروهای بیمه ای نمی باشد"
بچگی ها، نزدیک فروردین که میشد، دلمون خوش بود به خونه تی و لباس عید و تعطیلی عید و گشت و گذار و حداقل سه هفته بازی مداوم.
نزدیک اردی بهشت که میشد دلمون خوش بود به جشن تولد و آلو سبز و سیب ترش و خوابیدن روی تخت توی حیاط.
نزدیک خرداد که میشد دلمون خوش بود به تعطیلی مدرسه ها و دو روز یه بار امتحان دادن دیر رفتن مدرسه و زودی برگشتن و از همه مهمتر کلاسور دست گرفتن و تماشای دسته های عزاداری محرم با خیال راحت بدون درس و مدرسه
نزدیک تیر که میشد دلمون خوش بود که 3 ماه تعطیلی مداوم و اب بازی توی حیاط و برنامه کودک و کتاب قصه خوندن و کلاسای خونگی دختر دایی و سریال های شبانه ی تلویزیون.
نزدیک مرداد که میشد دلمون خوش بود که مسافرتایی که قرار بود بریم و نمیرفتیم و خونه ی خاله و درخت های لیموی توی حیاطش و شب موندن خونه شون و طوفان های تابستونی شدید و قطعی برق و دیوونه بازی زیر بارون.
نزدیک شهریور که میشد دلمون خوش بود که خریدن دفتر های دولتی و خوشگل جلد کردنشون و شستن کیف های مدرسه و رفتن خیاطی برای اندازه زدن لباس مدرسه و خریدن لوازم تحریر جدید و اضافه شدن یه گل به گل های لای کتاب روی جلد کتاب فارسی.
نزدیک مهر که میشد دلمون خوش بود که دوباره شبا توی حیاط خوابیدن و سرد شدن هوا و اومدن نارنگی ها و گلابی و کوتاه شدن شبها و شروع بارون های پاییزی.
نزدیک آبان که میشد دلمون خوش بود به روشن کردن بخاری و در آوردن لباس های گرم از توی چمدون و آش رشته پختن های ننه توی روزهای بارونی و سنگر گرفتن کنار بخاری و سرماخوردن و تو دماغی حرف زدن.
نزدیک آذر که میشد دلمون خوش بود به شالگردن بستن و امسال شاید برف بیاد ( که هیچ وقت هم نمی اومد) و آش ماش خوردن و باز شدن غنچه های نرگس دور باغچه ی حیاط.
نزدیک دی که میشد دلمون خوش بود به دو در کردن کلاسا بخاطر امتحانات و نقاشی گوشه کنار برگه امتحان برای امتحان املا و بیست شدن معدل و کادوی مامان و نزدیک شدن به ماه رمضون و ذوق سحر و افطار و آژیرش.
نزدیک بهمن که میشد دلمون خوش بود به دهه ی فجر و تزیین کلاس و مسابقه ی نقاشی و سرود های انقلابی تلویزیون و قصه های دهه فجر از زبون بابا و راه پیمایی.
نزدیک اسفند که میشد دلمون خوش بود به تولد شاخدار و خوشحالی از گرم شدن هوا و گل کاغذی های صورتی توی باغچه و بازی کردن توی زمینایی اطراف خونه و چاله کندن و پیک نیک رفتن جمعه ها.
اینطوری بود که کل سال رو دلمون خوش بود.
فامیل گرامی
با سلام
نظر به اینکه حتی همه ی آدم ها در خانه ی خود آیینه دارند و اگر نداشته باشند هم حتما خود را در شیشه و ویترین مغازه ها دید زده اند، خواهشمند ام از روی سوال از "وای چقد چاق شدی" و "وای چقدر جوش زدی" پرش فرموده و به سوال های جذاب خود در زمینه ی " کی میخوای برامون نی نی بیاری؟" و "کی خونه میخرید؟" و "میم جایی استخدام نشد" و "اینجام درد میکنه به نظرت چی شده؟" بپردازید.
لازم به ذکر است که ما هم متوجه کچل شدن و چروک شدن پوست و چاقی شما هستیم. همینطوری گفتم بدانید.
من الله توفیق
امضا تیستو
دوست قدیمی سوسن خانم تماس گرفته و سوسن خانم در صدده بی خبری این مدت طولانی رو توجیه کنه:
+آره عزیزم این مدت خیلی گرفتاری داشتیم داداشم بودا الف! تصادف کرد حسابی آش و لاش بود. اره بابا سه روز توی کما بود خدا رو شکر الان خوبه. پاش از چهار جا شکسته با واکر این ور اون ور میره. ه ی خون روی مغزش جذب شد الحمدلله. حالا هزار مرتبه خدا رو شکر خوبه. دیگه اینطوری بود که گرفتار بودیم نشد خبری بگیریم شما چه خبر؟
- یه مدت پیش خواهرم فوت کرد.
دیروز سوسن خانم در مورد یک آقای پدر سگی گفت: "مورچه که بال درآورد وقت زوالشه". یعنی وقتی خدا به یک آدم حقیر چیزهای خیلی زیادی می دهد نشانه ی این است که نابودی اش نزدیک است.
طبق معمول نوشتمش یک گوشه ای که در موقع مناسب استفاده کنم. درست مثل سکتوم سمپرا.
یه بارم یه دختره ی ۱۶-۱۷ ساله ی چیتان فیتان کرده ی خوشحال با لبخند گشاد روی لب اومد نشست روی صندلی معاینه ی ما و گفت: نمیتونم نفس بکشم.
+یعنی نفست تنگه؟
-نه اصلا نمیتونم نفس بکشم. هیچی.
+یعنی وقتط نفس میکشی احساس تهویه هوا توی ریه هات نداری؟ فکر میکنی داری خفه میشی؟]و همزمان معاینه رو شروع کردم[
- نه. نمیتونم نفس بکشم اصلا. نفسم بالا نمیاد و پایین نمیره. ]موقع معاینه ی ریه اصلا نفس نمیکشید[
+نگا اگر نفس نمیکشیدی الان باید مرده بودی.
-واقعا نفس نمی کشم. نمیتونم. ]سپس با دهان بسته با لبخند به من نگاه کرد[
خب به نظر شما چیکار کردم؟ دماغش رو گرفتم. عرض سه ثانیه مثل بچه ی ادم با دهن شروع کرد نفس کشیدن.
یه بارم یه دختره ی ۱۶-۱۷ ساله ی چیتان فیتان کرده ی خوشحال با لبخند گشاد روی لب اومد نشست روی صندلی معاینه ی ما و گفت: نمیتونم نفس بکشم.
+یعنی نفست تنگه؟
-نه اصلا نمیتونم نفس بکشم. هیچی.
+یعنی وقتط نفس میکشی احساس تهویه هوا توی ریه هات نداری؟ فکر میکنی داری خفه میشی؟[و همزمان معاینه رو شروع کردم]
- نه. نمیتونم نفس بکشم اصلا. نفسم بالا نمیاد و پایین نمیره. [موقع معاینه ی ریه اصلا نفس نمیکشید]
+نگا اگر نفس نمیکشیدی الان باید مرده بودی.
-واقعا نفس نمی کشم. نمیتونم. [سپس با دهان بسته با لبخند به من نگاه کرد]
خب به نظر شما چیکار کردم؟ دماغش رو گرفتم. عرض سه ثانیه مثل بچه ی ادم با دهن شروع کرد نفس کشیدن.
درست کردن یک تغار سالاد شیرازی، کشیدن یک بخیه ی ۱۰+ سانتی، انداختن یک سفره ی ۱۴ نفره و نگه داشتن غذا برای ۴ نفری که به ناهار نرسیده اند، گرداندن یومونچه دور حیاط و دور هال و دور ستون با سه چرخه و کامیون و روی دوش تا وقتی که خون به درستی به دو قسمت سلول های سازنده و پلاسما تقسیم شود، دم کردن چایی و دمنوش به صورت یکی در میان، منچ بازی کردن و گاز گرفتن بازوی خاله بخاطر اینکه عمدا چند بار صفحه ی بازی را بهم زد، ۵ بار پهن شدن سفره ی غذا.
مثلا من خودم باشم و تو هم خودت باشی. مثلا من همان دختر خانه ای باشم که تا مهمان می آید می چپد توی اتاق و عمرا برای دیدار مهمان های عید دیدنی پایین نمی آید و هیچ عروسی و مهمانی و ختم فامیل های دوری نمی رود. و تو هم همان پسری باشی که اهل عید دیدنی و مهمانی و عروسی و ختم فامیل های دور نیست و اینطوری باشد که قصه بهم رسیدنمان بدون هیچ فراز و فرودی اینقدر به درازا بکشد.
ما شهرستانی ها به راحتی از هم دل نمی کنیم. اول از همه توی خانه روی هم را میبوسیم و همدیگر را بغل میکنیم. بعد باهم سوار ماشین می شویم و می رویم فرودگاه و بعد از تحویل بار باز هم همدیگر را بغل میکنیم و فدا مدای یومونچه می شویم که در جواب "گاوه چی میگه؟" با لبهای غنچه کرده مو مو می کند. بعد از آن باز همدیگر را بغل میکنیم و این بار واقعی خداحافظی میکنیم و تا وقتی که عزیزمان پشت گیت بازرسی سالن ترانزیت ناپدید شود چشم از او بر نمی داریم و بعد میرویم پشت پنجره ی مشرف به باند و منتظر می مانیم تا سوار شدنشان را ببینیم و وقتی دیدیم بالای پله ها ناپدید شد، برویم سر میدان نزدیک فرودگاه و آنجا همراه بقیه ی خانواده هایی که آمده اند بدرقه ی مسافرشان اینقدر زیر باران منتظر بمانیم که هواپیما آرام از روی باند بلند شود و در آسمان ابری ناپدید شود و به این فکر می کنیم که چطور و با چه جراتی اجازه داده ایم خواهرمان سوار یک قوطی آلمینیومی در بسته شود و اینطوری برود توی دل آسمان؟
مثلا من همان دختر روستایی باشم که صبح ها بعد از نماز صبح می رود شیر گاو ها را می دوشد و تخم مرغ ها را جمع میکند دِ بدو می رود مدرسه و ظهر ها هنوز از راه نرسیده و ناهار خورده نخورده ظرف ها را زیر منبع آب توی حیاط می شوید و بعد می رود توی گنجه ی خالی زیر رخت خواب ها به درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن تا شب و دوباره فردا روز از نو. و تو پسر سرباز یکی از خانه های آن سر آبادی باشی که هر بار بیایی مرخصی، مادرت در کلاس قرآن با این توضیح که از زمان کنکورت ته کمد جا مانده و تو بعد از مرتب کردن وسایلت پیدایش کرده ای و حالا لازمش نداری، یک کتاب تست رشته ی ریاضی بدهد دست مادرم و هیچ کسی هم فضول کار جناب ستوان نشود که چرا تمام کتاب ها جلدشان بد طوری چروک خورده و برگه های نوی نو دارند و چاپ همین امسال هستند؟
داییه از بعد از تصادف از ضعف اعصاب شدید رنج میبره. به طوری که اشتهای خاصی به گرفتن پاچه ی بچه ها پیدا کرده (البته فقط و فقط شفاهی). این قضیه به قدری جدی شده بزرگترا نشستن باهاش حرف زدن و گفتن که فقط از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد میتونه به بچه ها گیر بده و داییه هم قبول کرده. عصری توی محوطه ی
جافرگوسنی نشستیم که پسرِ دخترخاله شروع میکنه شن و ماسه ها رو مثل نقل و نبات ریختن توی هوا. مامانش داره تهدیدش میکنه که جلوش رو بگیره ولی داییه نتونست جلوی خودش رو بگیره دخالت کرد و گفت اگر یه بار دیگه این کارو کردی سیخ داغ میذارم روی دستت. یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم 5 و نیمه ها!!! گفت مشکلی نیست. تا سیخ بخواد توی آتیش داغ داغ بشه ساعت 6 شده.
پسر بچه ی دو سال و هشت ماهه شان را آورده اند درمانگاه. بچه سوزش ادرار شدید و قرمزی ناحیه ی تناسلی دارد. قبل از معاینه میپرسم بچه ختنه شده؟ می گویند نه. میگویم خب چرا تا این سن ختنه اش نکرده اید؟ دارو را که خورد و خوب شد ببرید عمل اش کنید. پدرش جواب می دهد: مامانش یکی دیگه توی راه داره. به دنیا که اومد باهم میبریمشون.
یه بار هم میخواستم یه عکسی رو از گوشیم به دوستم نشون بدم، عکس روز تولدم رو هم دید. کلی از کیک و گُلی که میم زحمتش رو کشیده بود تعریف کرد. گویا فکر نمیکرد من خیلی گل هدیه بگیرم و یا مثلا کسی غافلگیرم کنه. ازم پرسید: خب چرا این عکسا رو نمیذاری اینستاگرام؟ گفتم: خب چرا باید بذارم؟
و اینطوری هر دو به فکر فرو رفتیم.
منِ تیستوی اینستاگرام خیلی واقعی تر از منِ وبلاگه -هر چند جو خیلی رودربایستی داری داره- و منِ وبلاگ خیلی واقعی تر از منِ وضعیت واتس آپ و منِ اینستاگرام با آی دی واقعیه.
باید خوشحال بود که هنوز افسارِ منِ واقعیِ زیر قشرِ خاکستری مغزم رو جایی رها نکردم.
تابستان بوی ریحانِ سفره ی مادر بزرگ بود. بوی گل محمدی گوشه ی باغچه اش. تابستان زیبایی گیس موهای سیاه و سفیدش بود که توی ایوان خانه، شانه شان می کرد. تابستان شیرینی شیره ی انگوری بود که برای عصرانه هایمان می پخت.
و حالا ۱۶ سالی هست که دیگر تابستان نمی آید. هر سال، بهار که به آخر می رسد، هوا چند درجه گرم تر می شود و این پاییز است که از مرداد آغاز می شود.
یه بارم اوایل مهر بود، رفتم یه فروشگاه لوازم ارایشی بهداشتی بزرگ شهرمون که همیشه ی خدا شلوغه و فروشنده هاش از این عزیزم میتونم کمکتون کنم ی هاست و وقتی سرشون شلوغه به ما مظلوم های مودب محل نمیذارن، توی ساعت شلوغی خیلی خیلی خلوت بود. در جواب عزیزم میتونم کمک تون کنم شون گفتم چی شده؟ مشتری هاتون رفتن مدرسه؟ هار هار هار
طبق رسم همیشگی دوستان قدیمی، رفته بودم توی اتاقش و او داشت تند و تند چیزهای جدیدی که به اتاقش اضافه شده را نشانم می داد. قلک کوچکی را کنار تخت اش نشانم داد و گفت این را خریده تا با پول هایی که توی آن می ریزد برود سفر. گفتم آخی! چه باحال خیلی خوبه که داری ریز ریز پول جمع میکنی که یه کار بزرگ بکنی. گفت: آره اینطوری واسه خودمم راحت تره. روزی 50 هزار تومن میذارم کنار که کم کم خرج سفرم دربیاد!
مردهای غمگین خیلی جذاب ترن. لباس تیره و ته ریش و صدای دو رگه و سکوت جزو پارامترهای اولیه ی جذابیته که مردهای غمگین همش رو باهم دارن. بخاطر همین هم هست که دخترا توی مجلس ختم زیاد عاشق میشن. مثلا عاشقِ اون مرد جوون مشکی پوش و ته ریش دارِ ساکتی که چند ثانیه میاد توی زنونه یخ ها رو میذاره توی آشپزخونه و آروم و سر به زیر میره.
خب طبیعیه که منم امروز وقتی توی جوون و سورمه ای پوش و ته ریش دار ساکت رو که اومده بودی لامپ آشپزخونه رو درست کنی رو ببینم، دوباره قلبم شروع می کنه به تند و تند و تند زدن.
خدا باقی عزیزانت رو برات نگه داره عزیزم. شریک غمتون.
#میم
یه دیالوگ طلایی هم سوسن خانم داشت واسه ی وقتی که یاس تازه می خواست وارد مقوله ی اردوی جهادی بشه. به این ترتیب که فرمودند: "نگران این نیستم که خسته و اذیت بشی حین کار. من بیشتر نگران اینم که میری اردو، کرم می ریزی و بچه ها رو اذیت میکنی، بچه ها هم میگیرن کتکت میزنن."
اون منشی فیلم های ایرانی هست که همیشه بلند میشه میخواد جلوی مراجعه کننده ی عصبانی رو بگیره که نره توی اتاق رییس ولی رییس مراجعه کنتده عصبانی رو به اتاقش راه می ده و منشی رو دک میکنه رو خاطرتون هست؟ اون منشیه ما هستیم. یه عمره داریم غیرت آدمایی رو می گیریم که ما رو به لنگ کفششون هم حساب نمیکنن.
فلانی ماشین اش از این شاسی بلندهای بزرگه. لذا براش سخته با این ماشین توی مرکز شهر رفت و آمد کنه. اینطوریه که به بهمانی میگه برو ماشین بیساری رو(که خونه اش ۱۰ دقیقه پیاده تا خونه ی فلانی فاصله داره) رو برام بیار که من صبح برم دنبال کارام.
حالا شب ساعت ۱۱ اینا، یکی از بیساریا ماشین رو برده در خونه ی فلانی و از اون ور بهمانی رفته اون بیساری راننده رو برگردونده خونه.
میدونم سر گیجه گرفتین ولی اینا رو گفتم که بگم در وهله ی اول مثل بیساری و بهمانی نباشید، یعنی بارهای الکی زندگی دیگران رو قبول نکنید، تنبل بارشون نیارید، اینا یادشون میره زندگی و دنیا بر محوریت اونا نمی چرخه، شما وظیفه دارید بهشون یادآوری اش کنید. بعد از اون توصیه میکنم مثل فلانی نباشید، زحمت زندگی تون رو نذارید روی دوش بقیه.
سوسن خانم تعریف میکرد که نیمه های دهه ی ۶۰ با کاروانی از خواهران بسیجی میرن دیدار آقای منتظری. توی ایستگاه بازرسی بیت بودن که یهو جیغ و داد و هوار بلند میشه که ای وای جادو جنبل آوردن، سحر کردن، بدبخت شدیم و بگیریدش و فلان و بهمان. یکم که سر و صدا میخوابه کاشف به عمل میاد که یکی از دخترا که بنده ی خدا روستایی هم بوده پنهانی موهاشو کوتاه کرده منتهی از ترس مامانش اون موهای بلند رو قایم کرده با خودش نگه داشته و حالا هم توی کیفش اوردتش تجدید میثاق با آرمان های قایم مقام رهبری.
برای یاس یه پیراهن خریده بودم که موجب خشم و غر فراوان شد. چرا؟ چون ایرانی نبود و هیچ متوجه نیست توی شهرمون پیراهن ایرانی پیدا نمیشه که من بخوام بخرم. واقعا هم خیلی روی مود اش نبودم. بعد از کلی ننه مم غریبم بازی و این صحبتا توسط خودم، امروز یاس پیراهن رو که سایزش هم نبوده برده بوتیک مورد نظر که اجبارا با سایز بزرگتر عوضش کنه و اونجا تا خودش رو معرفی کرده، از اونجایی که نقل حمایت از تولید ملی ایشون گوش فلک رو کر کرده، یارو فروشندهه با هیجان [به شوخی] گفته: اقای فرگوسن نگاه! همهههههه ی جنس های ما ایرانی ان. همههههه شون.
ژنتیک اینطوری است. وقتی بچه ای از موی ذرت میترسی و خیلی هم میترسی و مایه ی خنده ی خانواده هستی. ولی بزرگ می شوی و ریش در می آوری و دانشگاه می روی و آن قضیه فراموش خیلی وقت است فراموش شده. ولی خب یهو خواهرزاده ات به دنیا می آید و دایی می شوی و خواهر زاده ات هم از چیزهای پرز دار و ریش ریش دار می ترسد و باز همه یادشان می افتد که تو از موی ذرت می ترسیدی و باز مایه ی خنده می شوی.
#یاس
#یومونچه
یومونچه معمولا عادت ندارد به وسایل خانه دست بزند. بیشتر از همه سرش به کار خودش است. فقط این وسط گیر داده به یکی از کابینت ها [فقط هم همان یکی] و هر بار می آید خانه می رود سر وقت همان یکی و هی باز و بسته اش می کند و گاهی قاشقی چیزی از آن تو برمی دارد. اما دیشب که شاخدار حوصله ی حادثه آفرینی دوباره نداشت، وقتی دید یومونچه هی می رود سمت کابینت مورد علاقه اش، پرسید: "یه چیز پرز پرزی و پشمالو ندارین؟ ازش میترسه"
سپس سفره پاک کن قرمز پشمالویی که تقدیمش کرده بودم را به یومونچه نشان داد و بی درنگ پرتش کرد توی کابینت و درش را بست. و تمام.
به نام خدا
وقتی بعد از لاغر کردن و تتوی ابرو و بن مژه و عمل پلک و کاشت مژه و عمل بینی و هزار کوفت و زهرمار دیگر باز هم از خودت راضی نیستی یعنی مشکل از جای دیگری است. عوض اینکه خودت را بدهی دست این صافکار و آن رنگ کار، عینکت را عوض کن. دیدت را نسبت به خودت که فراتر از چشم و ابرو و گیسو و قد و بالاست، تغییر بده. خودت را دوست داشته باش حیوان.
پایان
هیچ صفحه ای در فضای مجازی ندارد که بخواهد عکس ام را آنجا منتشر کند و بنویسد: بانو فلان و بیسار. هیچ وقت هم جملات و شعرهای عاشقانه ای خطاب به من روی وضعیت واتس آپش نگذاشته. برای رضای خدا یک عکس درست حسابی هم از من توی گوشی اش نیست. نگفته معلوم است که حرف اول اسمم را هم گردنش نیانداخته. اما امکان ندارد یادش برود شبها قبل از خواب، برای صبحانه ی من از فریزر، نان بیرون بگذارد. و این برای من یکی خیلی لایک دارد.
پسردایی ۱۳ سالم کلی پشت سر داداش دانشجوی مسافرش گریه کرده و ما کلی بهش خندیدیم. تصور گریه کردنش البته خنده دار بود وگرنه که به نظرم خیلی عکس العمل نرمالی داشته، نسبت به دخترخاله ی ۱۹ ساله ام که عمدا شهر دور انتخاب رشته کرده و تابستون کلا ۳ هفته خونه بود توی همین ۳ هفته خودشو به آب و آتیش میزد که برگرده تهران. چرا؟ چون حوصله اش سر رفته.
بله فرزندم مهر و محبت نیست شده. حالا شاید پودر و اسانسش توی ردیف طعم دهنده های مصنوعی هایپراستار گیرت بیاد.
یه بارم یکی از بیمارا شروع کرد گریه کردن و دعوا که تو آبروی منو بردی جلوی همسایه هامون و من نمیخواستم مردم مسایل زندگی ما رو بدونن و شما دکتری و چرا اینطوری هستی و فلان. کاشف به عمل اومد که اومده ازمایش بچه اش رو نشونم داده و خب منم گفتم کم خونی داره و قطعا هم تقصیر من بوده که چند نفری، و باهم اومدن توی اتاق ویزیت بشن.
یکی از چیزهایی که نمی فهمم، جیمز باند بازیِ مادرانی است که فرزند دوم و سوم و الی آخر خود را باردارند. زمین و زمان را بهم می دوزند که "هیس! کسی نفهمد" خب اگر کار درستی است (که هست)چرا قایمش میکنی و اگر کار اشتباهی است چرا انجامش داده ای؟ حالا گیریم که خجالت میکشند. آخرش که چه؟ وقتی زاییدی می خواهی بچه را چه کنی؟ بگذاری توی سبد و بسپاری به نیل؟
اینقدر گفته اند و دیده ام که دنیا محل گذر است و به تُفی بند است و اینقدر این ایمان با تار و پود مغزم تنیده شده که اطمینانم را به یک ثانیه بعد و به تمام جاده ها و هواپیما ها و قطار ها و ماشین ها و عروق قلبی و مویرگ های مغزی و سیم کشی برق خانه ها و گسل های پوسته ی زمین، و هزار هزار چیز دیگر از دست داده ام.
حباب را دیده ای؟ الان هست و پلک که بزنی شاید نباشد. حس من به دوست داشتنی هایم هر روز و هر لحظه همین است. دست شان را که میگیرم دارم با خودم خیال میکنم شاید آخرین بارم باشد. و متاسفانه، این فکرها آدم را عارف نمی کند. دیوانه می کند.
سه قاب چوبی ساده و کوچک خریدم و داخلش را با تمبر های یادگاری یاس پر کردم و آویزانشان کردم بالای شومینه و خودم اینقدر راضی بودم و به نظرم قشنگ شده بودند که عکسش را برای پیچ دکوری فروشی که قاب ها را برایم ساخته بود، فرستادم و تشکر کردم. یارو هم عکس ها را استوری کرد و نوشت: سفارش مشتری خوش سلیقه مون. خب نگفته پیداست که بنده ذوق مرگ شدممممممم تا اینکه دیدم برای بقیه ی استوری هایش هم همین را نوشته.
زهرمار این روزها سوشال مدیاست. داریم راه خودمان را می رویم و غم های خودمان را میخوریم که یهو ناغافل این افعی از ناکجا آباد، نیش به جانمان می زند و زهرش را می پاشد توی رگ هایمان. وگرنه که من داشتم توی دل خودم برای یکی از 2499 بیمار تحت پوششم که مری اش تازگی ها سرطانی شده غصه می خوردم و کاری به کار کسی نداشتم و اصلا خبرم نبود که حالا فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و اصلا کی بوده و چه شکلی بوده. حالا ولی به لطف این مار خوش خط و خال، هر لحظه دارم به این فکر میکنم که فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و چقدر رشید هم بوده و بیچاره مادرش. بیچاره مادرش.
احوال پرسی این چند روز خانواده از من و نگرانی شون از اینکه اصلا چطور میرم سر کار و چطور میام ثابت کرد که نگرانی ها و مشکلات فک و فامیل به طور کل [به قول شاخدار] پهنای باند دغدغه های پدر و مادر عزیز رو پر کرده و اصلا چه جای شکایت؟ زندگی و اعصاب و وقت و همه چیزمون فدای سرور و سالار ما، خاندان مامانم اینا.
احوال پرسی این چند روز خانواده از من و نگرانی شون از اینکه اصلا چطور میرم سر کار و چطور میام ثابت کرد که نگرانی ها و مشکلات فک و فامیل به طور کل [به قول شاخدار] پهنای باند دغدغه های پدر و مادر عزیز رو پر کرده و اصلا کسی این وسط حواسش به ما نیست و اصلا چه جای شکایت؟ زندگی و اعصاب و وقت و همه چیزمون فدای سرور و سالار ما، خاندان مامانم اینا.
دلم عاشورا میخواهد. نه از این عاشوراهایی که اخیرا داشتم. آن عاشورا هایی کلا یک مزار داشتیم که دور آن جمع شویم و آن وقت ها مرمر سفید بود و رویش نوشته بود اسم دایی را آبی نوشته بود و شهید را با قرمز آن بالا اضافه کرده بود و بالای سرش پرچم سه رنگ داشت. از آن عاشوراهایی که تا چشم کار میکرد توی یک وجب جای گار شهدا آدم جمع می شد و هوا گرم بود و چپ و راست شربت تعارفمان میکردند و ما هم نه نمیگفتیم ولی یک جای کار از تماشای زنجیر زنی سرگیجه می گرفتیم و کارتن خالی شیرینی ها را برمیداشتیم می گذاشتیمش روی حاشیه ی راه پله ی بلندی که گار شهدا را وصل میکرد به جنگل کوچک بید پایین تپه و رویش می نشستیم و سررررر میخوردیم پایین.
یه کانالی هم هست توی بله به اسم توئیتر فارسی. هی پیام های قسمت های مختلف کشور رو فوروارد میکنه که ببینن اونجا اینترنت وصل شده یا نه؟ خب که چی؟ حالا مثلا اصفهان وصل شده باشه من جمع کنم برم اونجا؟ یا مثلا از شمال کشور شیلنگ اینترنت گرفتن تا بیاد پایین کشور رو خیس کنه طول میکشه و باید ببینیم تا کجا رسیده؟ یا مثلا مسولین این کانال درپیت رو چک میکنن و تا پیام ها رو ببینن با خودشون میگن: شت ببین شیراز رو یادمون رفته وصل کنیم یا چی؟
خب کاری که بیهوده و عبث است نکن حیوان. استرس و هول و ولای الکی درست نکن.
"آغاز عصر ظلمت، واقعه ی کربلاست؛ آن جا که برای اولین بار و آخرین بار معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت پیشه، که با اراده ی جمعی مردم به شهادت می رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی خواهند واسطه ای از آسمان برایشان بگوید، نمی خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می زنند و اشک می ریزند تا خداوند توبه ی انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند."
چند شب پیش حساب کردم دیدم عموی بزرگم ۱۹ نوه دارد. سریع با بابا تماس گرفتم و گفتم: حاجی تکلیف زمین های ارثی تان را سریع تر مشخص کنید. پرسید: چرا؟ گفتم: اگر این وسط دعوایی چیزی شد، بزن بزن که هیچ، این همه آدم اگر بخواهند روی ما تُف هم بیاندازند، بی برو برگرد غرق می شویم.
گروه خانوادگی فقط اونجاش که پسر خاله میاد تبلیغ جدیدترین کسب و کارش رو میکنه و اینقدر پوستر مغازه اش رو برات توی خصوصی میفرسته که از رو میری و میذاریش وضعیت. اونوقت اون وسط پسردایی چپ و راست ویدیوی شیرین کاری هاش رو میذاره و یه عده قربون بلا میرن و یه عده تهدید و ارعاب. در این حین و بین زن دایی که تازه عزیزی رو از دست داده یه پیام یه متری در مورد برزخ یا مرگ فوروارد میکنه توی گروه. من هم که تا عکس طبیعت میذارن هی یاداوری میکنم که واسم چند تا دونه هیزم و میوه ی کاج نگه دارن واسه ی توی شومینه. مامان و خاله هم یکی در میون به همه ریپلای میدن" احسنت گل نازم"
چند روز پیش میم با حالت خبری/گلایه ای میگفت که تا او به من پیامک ندهد، من پیامکی برایش نمی فرستم. که خب حدود ۹۰ درصدی واقعیت داشت، ولی دلیلی نداشت با صدای بلند اعلام شود. این بود که تصمیم گرفتم پیام فردا صبح را من زودتر بفرستم. مطمین هم بودم که فردا توی شلوغی درمانگاه فراموش میکنم. خب چیکار کردم؟ توی سرویس پیام را نوشتم و زمان ارسالش را تنظیم کردم روی ساعت ۷:۳۰ صبح و تخت گرفتم خوابیدم. وقتی رسیدم درمانگاه، خوشحال خوشحال موبایلم را چک کردم. شت. میم ساعت ۷:۲۷ دقیقه پیامک داده بود.
باشه بابا شما Time, ما خانواده ی سبز. شما رولکس الماس نشان، ما گاز روی مچ دست. شما علامه جعفری، ما پسرِ آهنگران. شما مجموعه ی هری پاتر با کاور و جلد سخت، ما بیشعوری. شما گوشت سر دست گوسفندی، ما کالباس ۲۰%. شما شهاب سنگ، ما سنگِ کلیه. شما خاله وسطی، ما زنِ دایی کوچیکه. شما تاوانکس ۵۰۰، ما عسل توی شکم شلغم. شما شب یلدا، ما صبح ۱۴ فروردین. اصلا شما همه چی، ما هر چی که شما بفرمایید.
حالا باز من هر چی بگم شما باور نمیکنید، ولی مورد داشتیم طرف دو قلو داشته، قل سالم رو اورده درمانگاه و مریضه رو نه. چرا؟ چون مریضه بی قراری می کرد و اذیت می شدن به هر حال. اینام که دوقلو و وزن شون عین هم. مگه دیگه چی میخوام؟ همین سالمه رو ببینم واسه مریضه دارو بنویسم.
اگر بخواهم پیاز داغ قضیه را زیاد کنم، باید بگویم که یک بار، همراه چند تا از خاله زاده ها و دایی زاده ها فرار کردیم و رفتیم تهران. اما اگر بخواهم معمولی تعریف کنم، باید بگویم که بله، یک بار با اطلاع جزئی به یکی از والدین و بدون اجازه ی آنها یهو زدیم به جاده که خودمان را برسانیم که یک مراسم عروسی که ما را نبرده بودند و ما هم بدجوری لچ برداشته بودیم و اصلا کهیر زده بودیم که چرا نباید توی آن عروسی باشیم؟ من بودم و شاخدار و یاس و دختر دایی و پسر خاله و دختر خاله. با هزار بدبختی و ترس و وحشت از اینکه الان یکی از دایی ها رد مان را میزند و با خفت از اتوبوس پیاده مان میکند خودمان را رساندیم اهواز. آنجا هم رفتیم توی لیست انتظار که بلکه بتوانیم با پرواز خودمان را به مراسم که همان شب هم بود، برسانیم. تازه جشن عروسی تهران هم نبود. باید خودمان را می رساندیم کرج. یک روزی باید خیلی رویم زیاد شود که قضیه عروسی را برایتان تعریف کنم.
با هزار عز و التماس ما شش نفر توانستیم خودمان را توی لیست انتظار جا کنیم و بلیط بگیریم (پول بلیط را هم یکی از زن دایی ها از گاو صندوق دایی به ما قرض داده بود وگرنه که ما آه در بساط نداشتیم. خود دایی وقتی فهمید داشت دیوانه میشد :دی ). به همین خاطر اخرین نفرهایی بودیم که سوار شدیم. ردیف دوم جای ما دخترها بود و جای یاس افتاده بود لاین سمت راست و کنار دو مرد میانسال، و پسرخاله هم افتاده بود چندین ردیف عقب تر. آن موقع یاس تقریبا هفت ساله بود، آنچنان مظلوم به پنجره ی هواپیما نگاه میکرد که آخرش مجبور شدیم به آقایان کنار دستش بگوییم اگر می شود جایشان را بدهند به بچه که بتواند کنار پنجره بنشیند. آقایان هم با روی خوش و با شوخی خنده جا به جا شدند و جایشان را دادند به یاس. ظاهر و فاز مسافر های ردیف جلو و ردیف کناری ما یک طوری بود. معلوم بود مسئولی چیزی هستند. مهماندار ها هم هی احوالشان را می پرسیدند و خیلی بهتر از همیشه مهمان داری می کردند. بخاطر همین توجه ما به خودی خود جلب شده بود و این وسط من فقط نیم رخ آقای ردیف جلویی را می دیدم و هر کار می کردم هیچ به جا نمی آوردمشان. از آن طرف هم صدای پج پج صحبت کردن یاس و آقایان بغل دستی اش می آمد و بعدا فهمیدیم خیلی راحت با او سر صحبت را باز کرده اند و پرسیده اند کجایی هست و کجا می رود و بابا مامانش چکاره اند و اسمشان چیست و کجا کار میکنند. اینطور بود که وقتی هواپیما میخواست بنشیند و هر کس سر جایش نشسته بود یادداشتی را دست به دست کردند و رساندند به آقایی که من نیم رخش را دیده بودم و به جا نیاورده بودمشان و ما هم که تماما توی نخ کارهای این چند نفر بودیم که بدانیم کی هستند و اصلا رییس کجایند یعنی توی کاغد چه نوشته اند؟ که خب فهمیدنش خیلی طول نکشید، چون همین که هواپیما که نشست آقای ردیف جلویی از جایش بلند شد و برگشت سمت ما و شروع کرد به احوال پرسی. تازه آن وقت بود که ایشان
این روزها که اینطرف و آن طرف حرف از وضعیت جسمانی و دعا برای سلامتی ایشان است، گفتم این خاطره را اینجا تعریف کنم شاید لحظه ای دعایی از ته ته دلتان بلند شود و برود به آسمان. خدا هم که دنبال بهانه است، ان شالله به واسطه ی دعای خیر شما رحمت و شفایش را نازل می کند. آمین.
افسردگی بخاطر اتفاقات ۱۲ روز پیش تا الان و نبود میم، خانه را تبدیل کرده به بلبشویی که جورابم را هم نمیتوانستم در آن پیدا کنم. کم دیرم نشده بود که یادم افتاد یک جفت باید توی کیف روی دوشی ام داشته باشم. و خب سراغ کیفم که رفتم دیدم پر از دستمال کاغذی های مچاله است و یک بطری آب معدنی نصفه و ته برگ کارت پرواز های ساعت ۶ صبح روز ۱۳ دی. و خب یک آن دوباره یخ کردم. طبیعت زخم های عمیق این است که خیلی راحت دوباره سر باز میکنند.
دختر دایی در گروه خانواده پرسیده "حاضرید یک آپارتمان چند واحدی در فلان شهر بخریم و همه باهم آنجا زندگی کنیم؟" آن هم در گروهی مجازی که هر چند روز یک بار در آن چاقوکشی و گروگان گیری اتفاق می افتد.
نو هانی. تنک یو وری وری ماچ.
تعریف کردن و تحسین کردن چیزهایی که اطرافیانمان تازه خریده اند قلق دارد. یک مرز خیلی باریکی این وسط هست. نه اینقدر کم تعریف و تحسین کنیم که توی ذوق طرف بخورد و نه اینقدر جو گیر شویم و به به و چه چه کنیم که طرف لباس را از تن خودش بکند و بدهد به ما. و خب غلام شما تیستو، استاد به سرعت عبور کردن از این مرز های باریک است.
پر تکرار ترین دیالوگ های تیستو در درمانگاه:
+ عزیزم دارو تلخه دیگه. اگر قرار بود خوشمزه باشه بهش نمیگفتن دارو، صداش میکردن فالوده ی زعفرونی.
+ برا مامان خودمم از همین قرص نوشتم، تا حالا که راضی بوده.
+ عفونت با خلط فرق داره. عفونت گلو شبیه کپک روی رب گوجه اس.
+ در نزن.
+ بیا پایین بچه!
+ سرما خوردی دیگه عزیزم! مگه اولین باره سرما میخوری؟
تعریف کردن و تحسین کردن چیزهایی که اطرافیانمان تازه خریده اند قلق دارد. یک مرز خیلی باریکی این وسط هست. نه اینقدر کم تعریف و تحسین کنیم که توی ذوق طرف بخورد و نه اینقدر جو گیر شویم و به به و چه چه کنیم که طرف لباس را از تن خودش بکند و بدهد به ما. و خب کوچک شما تیستو، استاد به سرعت عبور کردن از این مرز های باریک است.
پیشتر ها یک همسر، فرزند دختر، خواهر، لولی، خواهر زاده، برادر زاده، عروس، زن دایی، زن داداش، دختر خاله، دختر عمه، دختر عمو، دختر دایی، پزشک و خانمِ همسایه اینجا می نوشت . من بعد با حفظ تمامی این سمت ها یک خواهرشوهر در اینجا می نویسد.
همین دیشب بود که داشتم نظریه ی شاخدار را برای میم توضیح میدادم. اینکه هر کدام از ما برده ی چیزی هستیم و آگاهی از این قید و بند هایی که گرفتارش هستیم باعث توجه و ارادت ما نسبت به آدم های بزرگی می شود که رها از هر قید و بند دنیوی هستند. و حاج قاسم را برایش مثال زدم و برایش گفتم یکی از چیزهایی که او را در دید من شگفت انگیز کرده است این است که نه خودش را که زندگی عادی و روزمره ای که میتوانست داشته باشد - چیزی که من برای داشتنش له له میزنم - را در راه هدفش فدا کرد. این را من میفهمم. منی که جانم برای یک روتین خسته کننده در می رود و حالا که از اول هفته هر چیزی درست عکس برنامه ی ریزی قبلی برایم پیش رفته، بق کرده یک گوشه ای نشسته ام.
اگر دویست و نود و پنج میلیون و ششصد نود و دو هزار و سیصد و هفت تا روسری رو بهم گره بزنیم و بعد جاذبه ی زمین رو یه جوری که به من مربوط نیست دور بزنیم، میتونیم بپریم توی آسمون و روی ماه فرود بیایم. فقط روسریا باید عرض ۱۴۰ باشه.
فکر کنید پارسال عید مهران، پسرِ خاله شهین زنگ زده به بابا بزرگ و خودش را جای کَل ظفر، یکی از اهالی روستا جا زده و گفته چه نشسته اید که خانه ی ییلاقیتان را زده. بابابزرگ هم عصبانی زنگ زده به اعضای شورای روستا و داد و بیداد و بد و بیراه که این چه وضع روستاست درست کرده اید و فلان و بیسار.اینقدر شدید که بنده های خدا همان موقع یکی را می فرستند درب خانه و می بینند که اصلا خانه در چه وضعی است و خسارت چقدر است، که می بینند درب خانا کما فی سابق قفل است و هیچ خبری نیست. شاکی با بابابزرگ تماس میگیرند که کی همچین حرفی زده و اصلا خبری نیست که، بابا بزرگ هم میگوید کل ظفر گفته. خب نگفته پیداست که اهالی عصبانی همه دق دلی شان را سر کل ظفر از همه جا بی خبر درمی آورند و بنده ی خدا هر چقدر انکار میکرد بقیه بیشتر عصبانی می شدند. خلاصه چند ساعت بعد میفهمند همه ی این آتش ها از گور مهران بلند شده و اینطوری کل ظفر دشمن خونی مهران می شود.
از آنجایی که مهران مبتلا به کرم است و تشخیص بیماری اش هم راحت بود، امسال با پسردایی راه افتاده رفته خانه ی کل ظفر عید دیدنی. ولی چطور؟ با لباس کردی و عینک آفتابی.
پسر دایی اینطور معرفی اش کرده که یکی ز دوستان ماست که از کردستان آمده این اطراف گردش و حواستان باشد ناراحت نشود. مهران هم بلند میشد میگفت "یا عمر" می نشست میگفت "یا عثمان" و هر چه کل ظفر و خانمش می گفتند رو به پسر دایی می پرسیده: چی میگن؟ یعنی چی؟
حرفهای معمولی رد و بدل میشده تا اینکه کل ظفر می پرسد همه ی خانواده تان آمده اند روستا؟ پسر دایی هم تایید میکند. که کل ظفر میپرسد: پسر کوچک شهین هم آمده؟ ببینمش میکشمش.
پسردایی و مهران هم که میبینند کنترل خنده سخت شده از مهلکه میگریرند، غافل از اینکه همسر کل ظفر به مهمان غریبه شک کرده.
فردای آن روز پسر دایی و پسرخاله بدون لباس مبدل، باهم راه میافتند بروند کوهنوردی و بین راه از دور کل ظفر را می بینند که جلوی در خانه اش ایستاده و آنها را زیر نظر دارد. با خودشان می گویند به روی خودمان نمی آوریم، تا چند ساعت دیگر که برگردیم او هم رفته. اما همین که گردششان تمام شد و داشتند برمیگشتند خانه، یهو پیرمرد از پشت دیوار جلویشان سبز شد و فرمود: سلام پدرسگ!
مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو میگفت خاله میدونی مادر من مُرده؟! ای وای مادرم مُرده. من مادر ندارم! و پیرزن هم که دل سنگ نبود که، هی بغضش میگرفت و هم دردی میکرد.
یک جا هم حرف را برده بود سر خانواده ی ما و گفته بود مثل اینکه اینها خیلی سخت گیر و بد اخلاق هستند و پیرزن و پیرمرد هم کلی تعریف کرده بودند که نه اینها خانواده ی خوب و آرامی هستند و خانواده ی شهیدند. که مهران میپرسد شهید یعنی چه؟ پیرزن میگوید یعنی پسرشان توی جنگ با عراق کشته شده؟ یهو مهران برزخی شده که یعنی اینا با عراقی ها، با عرب ها جنگیده اند؟ یعنی اینها دشمن ما هستند؟ ما عرب ها را می کشند؟؟؟
حالا هم که بعد از دو هفته و اندی از خانه ی روستا برگشته اند شهر :) پیام های گروه خانوادگی از این قرار است:
- سلام خدمت خانواده ی عزیز. ببینید چند تا دفتر مشق و یک کتاب بنویسیم توی وسایل شما جا نمونده؟
- کسی ساعت و حلقه ی من رو ندیده؟
- دفتر ها پیدا شد. حالا ببینید جزوه ی تعلیمات اجتماعی دست کی مونده؟
- میشه صندوق عقب ماشین هاتون رو نگاه کنید؟ کفش کوه من نیست؟
- کِی دوباره بریم؟
"It feels like all these beautiful pieces of life are flying around me and I’m trying to catch them. When my granddaughter falls asleep in my lap, I try to catch the feeling of her breathing against me. And when I make my son laugh, I try to catch the sound of him laughing. How it rolls up from his chest. But the pieces are moving faster now, and I can’t catch them all. I can feel them slipping through my fingertips. And soon where there used to be my granddaughter breathing and my son laughing, there will be… nothing."
پ ن: در جواب این سوال که "از اینکه داری می میری چه احساسی داری؟"
دختر خاله ام توی گروه خانواده پیام داده: "شیر رو برا اینکه ماست کنیم باید یه مقدار ماست اضافه کنیم دیگه.
کلا میگم ماست از اول از چی درست شد؟"
خلاصه اینکه در روز n ام قرنطینه، کار از نون پختن و شیرینی پزی و سلمونی گذشت و به فلسفه رسید.
حالا نیستین عکس پروفایل و استوری های مخاطبین پزشک من رو ببینین. همگی ماسک N95 زده و گان پوشیده و دستکش جراحی دستشونه و البته شیلد گذاشتن و احساس فلمینگ بودن بهشون دست داده که یکی ندونه فکر میکنه توی آی سی یو عفونی کشیک میدن.
حالا نمیدونم چقدر طرفدار خرید اینترنتی هستید، ولی اگر اهلش باشید متوجه میشید که مثلا بوتیک های رشت و گرگان خیلی قیمت های مناسب تری دارن نسبت به بقیه ی شهرها. بعد اینقدر این قضیه توی پیج هایی که فالو میکنم مشهوده که زمان انتخابات، پیج کاندیدا های رشت همش منو فالو میکردن.
ویر جدیدی که گرفته منو و خیلی دلم میخوادش، این سبد حصیری ساده هاست که گوشه ی هال و کنار مبل میذارنش و توش رومه ها و مجله ها رو نگه میدارن. و از اونجایی که رومه و مجله نداریم توی خونه، برنامه اینه: گرفتن اشتراک مجله ی ترجمان و این صحبتا. آره ما از این خانواده هاش نیستیم که ایده آل بذاریم توی سبد مطالعه مون.
اول 3 تا تخم مرغ رو که به دمای محیط رسیده با هم زن خوب بزنین که حجمش دو برابر و رنگش روشن بشه، بعد 1 و 1/4 لیوان بهش شکر اضافه کنید و خوب هم بزنین که مواد کرم رنگ بشه. بعد از اون 2/3 لیوان قهوه ی دم کرده یا 2/3 لیوان آب جوش که توش 3 قاشق قهوه ی فوری حل کردین رو به مواد اضافه کنید و خوب هم بزنین. بعد هم 2/3 لیوان روغن مایع اضافه کنید و وقتی خوب مخلوط شد دو لیوان و یک قاشق سرپر آرد رو بریزین توی مواد از قبل مخلوط شده و خوب هم بزنین. در آخر هم یک قاشق غذا خوری بکینگ پودر اضافه کنین و وقتی کامل مخلوط شد، بریزین توی قالب کیک که از قبل آرد پاشیدین. فر رو تا دمای 180 درجه گرم کنین و ده دقیقه بعدش کیک رو توش قرار بدین. تقریبا 30 دقیقه زمان پختش هست. وقتی خلال دندون رو واردش کردین و چیزی از مواد کیک بهش نچسبید کیک شما آماده اس. از فر خارجش کنید و بذارین سرد بشه، و اون وقت از قالب خارجش کنید و به قطعات مورد دلخواه ببرید و یک تیکه از اون رو توی دهانتون بذارین و خوب مزه اش کنید، تا دفعه ی بعد که بهتون میگم مثلا فلان چیز مزه ی خر میده، بفهمین منظورم دقیقا چه کوفتیه.
من کل جوونی ام رو چوب خط کشیدم. از روزهای دانشگاه که هر روز رو خط زدم تا چهار ماه بگذره و ترم تموم بشه، از روزهای بیمارستان که هی هر ساعت رو خط زدم که 24 ساعت بگذره و کشیکم تموم بشه. از روزهای طرح که هر روز رو خط زدم که 19 ماه و 7 روز بگذره و پایان طرح بگیرم و حالا هم هر روز چوب خط میکشم که تعداد خط ها برسه به 18 و میم برگرده خونه.
این شهرستانی که من کار میکنم از لحاظ شیوع کرونا وضعیتش خیلی خوب شده بود و سفید اعلام شده بود حتی. منتهی هفته ی گذشته یکی از خانواده ها برای شرکت در یک مراسم فاتحه رفته بودن اهواز و برگشته بودند و حالا تست 14 نفرشون که علایم بیماری هم داشتن، مثبت شد. هیچی دیگه. دوباره وضعیت زرد اعلام کردن.
بعضی وقتا هم هست که مراجعین یک درخواست خیلی تخیلی دارن و وقتی من قبول نمیکنم هی بحث میکنن و هی اصرار پشت اصرار. و وقتی نتیجه ای نمیگیرن هیچ، چند تا جواب درخور هم دریافت کردن، میفرمان: اعصاب خودت رو خرد نکن دکتر! و من هم میگم: من واسه این چیزهای پیش پا افتاده اعصابم رو خرد نمیکنم! ولی واقعیتش اینه که این اعصاب منه: £_$*_#£_$_$_$8"₩*:₩/₩*:^9_%67&£0*/*?£:?
واسه میم و یاس دوتا بلوز سفارش دادم. بعد از تهران تا شیراز خیلی راهه. ممکنه بلوز یاس پررو بازی دربیاره، بعد بلوز میم هم هی بهش متلک بگه و حرصی اش کنه. خلاصه دعوا بشه. هیچی دیگه، مجبور شدم یه تاپ هم واسه خودم سفارش بدم که اگر دعوا شد، جو رو آروم کنه و طرف حق رو بگیره.
طرف حق، اونیه که برام ساعت میخره.
درباره این سایت